ماه تو که میرسد مشکی دیگر دلگیر نیست
ماه تو که میرسید، مشکی دلگیر نبود. مشکی، رنگ محبوب کودکی و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشکی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان میآمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمیآوردیم. راست راستکی در آن روزها، مشکی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یکدیگر و با دیگرانی که ممکن بود نبینیمشان، حرف میزدیم. مشکی، زبان حال ما بود.
ماه تو که میرسید، تقریباً همه خانههای شهر، پرچم تو را بر سردر و بر پشتبامهای کاهگلی میزدند. دو طرف کوچهها و خیابانها، پرچمهای سیاه و سبز و سرخ تو در اهتزاز بود و هرکدام حرفی داشت انگار. یکی از عزاداری تو خبر میداد و آن یکی از راه و رسم و دین و آیین جد پاکت و سومی هم از آمادگی برای مبارزه با ستم.
ماه تو که میرسید، تا 40 روز یا دو ماه، هر روزِ شهر، مردم دسته دسته نام تو را زمزمه میکردند. هر روزِ شهر، کوچهها و خیابانها شاهد قدمهای دستههای عزاداران تو بودند که از این خانه به آن خانه و از این مسجد به آن تکیه میرفتند تا همه جا نام تو برده شود؛ تا همه جا ذکر تو خوانده شود؛ تا مبادا هوای یک خانه و یک کوچه از نبردن نام تو و از نبودن به یاد تو نفستنگی بگیرد.
این روزها، محرمهای گرم تابستان تشنگی را به همهما میچشاند
این روزها، شربت خنک توست و چای داغ هیئت توست که کاممان را شیرین می کند و در هر دو حال، چون هم آن شربت و هم این چایی مال توست، خجالت نمیکشیم که برای گرفتن و نوشیدنش بایستیم.
خجالت نمیکشیم که برای گرفتن غذا و چایی و شربت نذری تو بایستیم و بگیریم؛
ولی با خودم فکر میکنم برای شنیدن صدای تو، برای شنیدن حرفهای تو هم خجالت نمیکشیم بایستیم؟
اصلاً برای شنیدن و فهمیدن صدای تو، برای دیدن نگاه تو چه کار میکنیم؟
نمیدانم. میدانم و نمیدانم.
میدانم رازی و گوهری ویژه داری که این همه سال، این همه آدم را در جاهای مختلف و سنهای گوناگون، دسته دسته جمع میکنی و دنبال خود میکشی؛ رازی که رنگ تو را ماندنی کرده و گوهری که با آن، رنگ تو انگار رنگ خدا شده.
و نمیدانم. نمیدانم چهقدر دارم دنبال تو میآیم؟ چهقدر صدایت را میشنوم؟
چهقدر به حرفهایت گوش میکنم؟
چهقدر تو را و دوستانت را درست می شناسم، فقط حر و حبیب و مسلم و عباس و اکبر سال 60 هجری را نمیگویم، هم آنها و هم حر و حبیب و عباس امروزت را. چهقدر دشمنانت رامی شناسم، چهقدر میتوانم عمرسعد و شمر و ابنزیاد و یزید امروز را تشخیص بدهم؟
همین روزها رادیو سخنرانی حدود 40 سال پیش شهید مطهری را پخش کرد. شهید مطهری از عمرسعدها و شمرها و ابنزیادهای روز حرف میزد.
میگفت به این فکر کنیم که اگر امروز امام حسین ع در میان ما بود، در برابر چه کسانی میایستاد و با چه کسانی مبارزه میکرد؟ و چه کسانی در برابر امام حسین میایستادند؟
از این حرف بسیار متأثر شدم ، نکند خدای نکرده با عمل و حرف و فکر و دلم ، در مقابل تو ایستاده ام
نکند عمری خیال میکنم محب توأم ولی در عمل باعث آزار توأم
یاد حرفهای تو میافتم. یاد حرفهایی که در باره تو میشنیدیم و میگفتیم. یاد این میافتم که گفتهای آی مردم! نمیبینید که حق کنار گذاشته شده و به باطل عمل میکنند؟ یا آن که گفتهای من برای ترویج خوبیها و بازداشتن از بدیها و زشتیها و زنده نگه داشتن آیین و سنت پیامبر خداص قیام کردهام و ...
و یاد حرفهای(ادعاهای)خودمان میافتم، که توی زیارتنامهها و نوحهها میگفتیم و میگوییم که «ایکاش با تو بودیم و در راه تو جان خود را فدا میکردیم» یا این که «به خدا تا همیشه، تا ابد حسین ع را از یاد نمیبریم»و ...
فکر میکنم و میگویم کاش همان حسوحال و همان فکر و باور، در جانمان ریشه کند و زنده بماند و بتوانیم با صدق از ته دل بخوانیم که:
«... چه غم ما را؟
که عاشقیم و مجازات عشق سنگین است
در آن شبی که چراغ خموش خیمه تو
گریز پایان را
مجال رفتن داد
به خیمهگاه تو بمانیم...
خداکند،خداکند...
حسین جان بیزارم از اختیاری که مرا از تو جدا کند ، مرا به زور هم که شده سر به راه کن
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0