آنگاه تن آدم را از خاك ساخت و از روح بيپايان خود در او دميد و به فرشتگان امر كرد كه بر او سجده برند. امتياز آدم و همسرش حوّا بر ديگر آفريدههاي ربوبي آن بود كه در دل هر دو چيزي شبيه عشق ميتپيد.
هيچ كس فكر نميكرد فرزند آنها رسم عاشقي را زير پا بگذارد. بيچاره هابيل! چه زود رفت..
چند روز قبل از شنبه:
خدا همه چيز را آفريده بود. فقط جاي آدم خالي بود. كسي كه بتواند در چهرة او بنگرد و زيبايي خود را تماشا كند. پس فرشتگان را گرد آورد و آنها را از ارادة خود خبردار كرد. آنگاه تن آدم را از خاك ساخت و از روح بيپايان خود در او دميد و به فرشتگان امر كرد كه بر او سجده برند.
امتياز آدم و همسرش حوّا بر ديگر آفريدههاي ربوبي آن بود كه در دل هر دو چيزي شبيه عشق ميتپيد.
هيچ كس فكر نميكرد فرزند آنها رسم عاشقي را زير پا بگذارد. بيچاره هابيل! چه زود رفت...
شنبه:
خدا ميدانست كه اگر يك مرد ميان اين قوم با اين دلهاي تيره و فاسد پيدا شود، نوح است و بس. پس در گوش او چيزي زمزمه كرد، چيزي شبيه عشق. نوح برخاست و براي ابلاغ رسالتش بيآنكه مزدي طلبد، دست به كار شد. امّا كسي او را جدّي نگرفت. به امر خدا كشتياي ساخت و عاشقان را زوج زوج در آن نشاند. كشتي كه به راه افتاد، آنان كه از قانون عاشقي سرپيچي كرده بودند به هلاكت رسيدند...
يكشنبه:
خدا رازي را كه به نوح گفته بود براي ابراهيم بازگو كرد. چيزي شبيه عشق.
ابراهيم كه سر از پا نميشناخت به ميان آتش افكنده شد و در حالي كه بوي ياسهاي سپيد و شقايقهاي سرخ، زمين و آسمان را پر كرده بود، به سلامت به در آمد.
بتها خوار شده بودند و نمرود در مانده. امّا قصه به همين جا
ختم نشد.
اسماعيل از تشنگي به ستوه آمد و زمزم پاداش سعي هاجر گشت. پايههاي كعبه بالا رفت و ابراهيم عرقريزان آنچه را از خدا شنيده بود براي فرزندش تكرار ميكرد...
دوشنبه:
فقط يك چيز ميتوانست بيتابي موسي را به آرامش و قرار بدل كند. از درخت صدايي شنيد، تلاوتي آسماني، آوايي ملكوتي، چيزي شبيه عشق.
و موسي به راه افتاد. ديگر نه از فرعون واهمه داشت، نه دل نگران سرنوشت خود بود و نه حتي به شعيب ميانديشيد. او با بردباري آزار فرعونيان و بهانهجويي اسرائيليان را تحمل ميكرد و آنگاه كه از گوساله و سامري به خشم آمده بود و هارون را عتاب ميكرد گويي كسي دوباره او را به رسم عاشقان نويد داد و موسي همة آنچه را در طور آموخته بود يك جا پيشكش هارون كرد...
سه شنبه:زن يا مرد؟ براي خدا چه فرقي ميكند. مهم گوشي است كه ميشنود، چشمي است كه ميبيند و دلي كه هميشه زنده است حتي اگر حسهايش به هم آميخته شوند.
امروز خدا سر در گوش مريم گذاشت و چيزي شبيه عشق را با او نجوا كرد.
مريم جرئت يافت. پسركش را در آغوش گرفت و روانه شد به سوي همة عالم.
مسيح گفت بندة خداست. خدا به او كتاب داده و او را پيامبر كرده. گفت كه هر كجا باشد مبارك است. گفت كه به نماز و زكات و نيكي به مادر سفارش شده است. گفت كه ستيزهگر و شقي نيست. درود خدا بر او كه عاشقي را خوب ميدانست...
چهارشنبه:امروز چهرة آسمانيان درخشانتر از هميشه است و قاصدكها خوشخبرتريناند.
امروز در و ديوار عالم از ته دل ميخندند و خدا ميداند كه در حرا چه ميگذرد.
جبرئيل ميگويد بخوان و محبوب خدا، عزيز دل خدا، محمد خدا، كه خواندن نميداند با اشاره و عنايت او اسم ربّش را كه آفريننده است به زبان ميآورد و بدين گونه عاشقانهاي ديگر آغاز ميشود.
خدا قصة چيزي را براي رسولش ميگويد. چيزي شبيه عشق و نامش را به محمد ميآموزد.
بدن محمد به لرزه درميآيد. خديجه، گليمي براي او ميآورد و او گليم را بر خود ميپيچد.
ابوطالب پيغام مكّيان را براي محمد ميآورد و پيامبر كه سر مست نامي است كه آموخته پاسخ ميدهد كه:
اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند از دعوت خويش دست نميكشم.
روز پر ماجرايي است امروز.
هجرت از مكه، ورود به يثرب، بناي مسجد، غزوهها و سريهها، شهادتها و مردانگيها و سرانجام فتح مكه، هر دلي از بوي نشانهها و عطر آيات، بيخود ميشود. امّا كار محمد به پايان نرسيده. بخشي از رسالتش مانده كه اگر انجام نشود گويي هيچ نكرده بايد نام چيزي شبيه عشق را به كسي بياموزد...
پنجشنبه:
پيشروندگان باز ميگردند. عقب ماندگان ميرسند. منبري مهيّا ميشود و پس از اقامة نماز، محمد خطبه را آغاز ميكند.
غدير شاهد بود كه پيمان شكنان بد عهد، نخستين تبريك گويان به علي بودند.
همه ديدند پيامبر دست او را بلند كرد. همه ديدند پيامبر برايش دعا كرد. همه ديدند پيامبر براي دوستانش دعا كرد. برخي حتّي نام چيزي شبيه عشق را هم از لابه لاي حرفهاي پيامبر شنيدند و علي مأموريت يافت كه پس از پيامبر نگهبان آن باشد نگهبان چيزي شبيه عشق.
حجت بر همگان تمام شد...
جمعه:خورشيدي پشت ابر پنهان است. همه ميدانيم كه هست. اگر نباشد خشت خشت عالم فرو ميريزد. اگر نباشد مردم نميتوانند چيزي شبيه عشق را بفهمند. اگر نباشد راز خدا در گوش آدم، زمزمة الهي بر جان نوح، معماي ابراهيم، خطاب موسي، رمز عيسي و نام محمد دانسته نميشود.
او جمعهاي نزدیک ميآيد و نام چيزي شبيه عشق را بلند و رسا فرياد ميكند. او ميآيد و مردم را به مهر ميخواند. همچون آدم كه فرزندانش را به مهر فرا خواند و همچون نوح و ابراهيم و موسي و عيسي كه قومشان را و عصرشان را به مهر فرا خواندند و همچون محمد كه مهربان بود و حرف و سخنش جز مهر نبود و همچون علي و فرزندان او كه داعيان مهر بودند.
او ميآيد و كلامش را با نام خداوند مهرباني و گذشت آغاز ميكند...