ماه تو که میرسد مشکی دیگر دلگیر نیست
ماه تو که میرسید، مشکی دلگیر نبود. مشکی، رنگ محبوب کودکی و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشکی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان میآمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمیآوردیم. راست راستکی در آن روزها، مشکی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یکدیگر و با دیگرانی که ممکن بود نبینیمشان، حرف میزدیم. مشکی، زبان حال ما بود.
ماه تو که میرسید، تقریباً همه خانههای شهر، پرچم تو را بر سردر و بر پشتبامهای کاهگلی میزدند. دو طرف کوچهها و خیابانها، پرچمهای سیاه و سبز و سرخ تو در اهتزاز بود و هرکدام حرفی داشت انگار. یکی از عزاداری تو خبر میداد و آن یکی از راه و رسم و دین و آیین جد پاکت و سومی هم از آمادگی برای مبارزه با ستم.
ماه تو که میرسید، تا 40 روز یا دو ماه، هر روزِ شهر، مردم دسته دسته نام تو را زمزمه میکردند. هر روزِ شهر، کوچهها و خیابانها شاهد قدمهای دستههای عزاداران تو بودند که از این خانه به آن خانه و از این مسجد به آن تکیه میرفتند تا همه جا نام تو برده شود؛ تا همه جا ذکر تو خوانده شود؛ تا مبادا هوای یک خانه و یک کوچه از نبردن نام تو و از نبودن به یاد تو نفستنگی بگیرد.
این روزها، محرمهای گرم تابستان تشنگی را به همهما میچشاند
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب